دوشنبه ۳۱ شهریور ۰۴ | ۱۱:۵۸ ۳ بازديد
پرسیدم: «مطمئنی همه جا را گشتهایم، گیتس؟» «همه جا، آقا. ربهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستش را بخواهید، آقای جک، یک دقیقه پیش، این ماجرا به کاملترین شکل ممکن برایم یک معما بود. اما حالا میفهمم. آنها به قایقهای کوچک حمله کردند و فرار کردند، آقا. آنها همین الان به نزدیکی ساحل رسیدند و این کار را در طول شب انجام دادند، آقا؛ و سالن آرایش زنانه در قیطریه تمام صبح ما در حال تعقیب یک قایق بدون سرنشین بودیم. اگر مطمئن نبودم که مردم اینجا هستند، باید متوجه میشدم که قایقهای کوچک رفتهاند.» به دیوار تکیه دادم، آنقدر ناامید که نمیتوانستم تکان بخورم، و مبهم از خودم میپرسیدم که آیا این هم یک خواب دیگر بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که از آن بیدار میشوم و میبینم ارکیده پیشاپیش ما در حال حرکت بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.
اما خواب نبود. در خوابها، آدم[۱۳۳] انسان همیشه نمیتواند بداند که در حال خواب دیدن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، اما هرگز در دانستن اینکه چه زمانی بیدار بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، شکی ندارد. در حالی که به طرز مسخرهای به کورسوی امیدی چسبیده بودم که شاید سیلویا آنجا باشد، پرسیدم: «ممکن نیست زیر کف اتاق باشند؟» «خدا خیرتان بدهد، نه، آقا! به شما میگویم، آقای جک، آنها تا جایی که جرأت داشتند به آن جزایر نزدیک شدند و از کنارشان گذشتند – سالن زیبایی زنانه صادقیه دستهی کشتیهایشان؛ اول ارکیده را هدایت کردند ، همانطور که ما او را پیدا کردیم. به همین دلیل بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که همه جا در بیشتر شب ساکت بود – اینجا کسی نبود که سر و صدایی راه بیندازد !» وقتی به آشپزخانه برگشتیم، نیمی از خدمهمان را دیدیم که دایرهوار به مرد زخمی نگاه میکردند. پرسیدم: «کیست، تامی؟» «شانس آوردم که خودِ آن رذل پیر نیست؟» او در حالی که دیگران را به عقب هل میداد و بلند میشد.
گفت: «عجیبتر از این حرفهبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، این غول سیاه اسکلههای کی وست شمبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست!» در حالی که از میان آن دو نفر رد میشدم و به او نگاه میکردم، فریاد زدم: «چطوری اومده اینجا؟» دوباره پرسیدم: «چطور اومده اینجا؟» اما تامی رفته بود. کسی بالشی زیر سرش گذاشته بود. چشمانش آرایشگاه زنانه زعفرانیه تهران باز بود و با همان حالت ملایم سابق به بالا خیره شده بود؛ به گمانم حالا غمگینتر شده بود، چون ماشین عظیم انسانی که کنترلش را در دست داشت، آسیب دیده بود. «چطور به اینجا رسید؟» سوال کلیام را تکرار کردم، این بار مستقیماً رو به او. لبهایش با صدایی عجیب، نسبتاً وحشتناک و نامفهوم تکان میخوردند و نگاهش خدمهی ما را در بر میگرفت، گویی به دنبال چهرهای میگشت. سپس انگار که منصرف شد و دستش را به آرامی روی پیشانیاش کشید.
داشتم دستور میدادم که او را به عرشه ببرند که تامی از میان نورافکن آشپزخانه صدا زد: «جک، زخمیهاتو بیار! پروفسور با لباسش اینجبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست!»[۱۳۴] همین که افراد ما برای اطاعت خم شدند، مرد بزرگ با برخبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستن آرام ما را غافلگیر کرد؛ و وقتی بالشهایی در مکانی سایهدار در بالا چیده شد، او مانند یک سگ مطیع و فرمانبردار روی آنها دراز کشید. موسیو، که کاملاً در موقعیت خود بود، فوراً مشغول شد. ویم و ارکیده هنوز در چنگ آرایشگاه زنانه در لویزان ویم بودند – یا بهتر بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست بگوییم که ارکیده در چنگ ویم بود . طنابهایی از میان قلابهای هر کدام عبور داده شده بود، بادبانها پایین کشیده شده بودند و هر دو قایق تفریحی بیحرکت در کنار هم حرکت میکردند . آن بخش از خدمهی ما که برای رسیدگی به این امور مانده بودند.
حالا مثل میمون از نردهها بالا آمدند، با لبخندی گشاده به من نزدیک شدند تا با من دست بدهند – اقدامی کاملاً غیرمنتظره که با این وجود مرا مجذوب خود کرد. شنیدم که موسیو به مرد سیاهپوست گنده گفت: «به روی صورتت دراز بکش.» او بیش از حد سرش شلوغ شده بود و انگشتانش همه جای جمجمهی مرد را لمس میکردند، اما به نرمی انگشتان یک زن. پرسید: «چه چیزی توجهت را جلب کرد؟» تامی که او هم کنارش زانو زده بود، توضیح داد: «بهت که گفتم نمیتونه حرف بزنه.» بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستاد با عصبانیت گفت: «و من از شما نپرسیدم. اگر نتواند چه! مگر میشود تلاشش را نبینم؟» «اما فایدهی اینکه گدای بیچاره را به تلاش واداری وقتی میدانی نمیتواند از این کار دست بکشد چیست؟ چرا به جای اینکه اذیتش کنی، به سراغ موارد نمیروی و درمانش نمیکنی؟» موسیو با لحنی منقطع گفت: «به آرایشگاه زنانه لویزان موارد خاص! درمانش کنید!
چقدر جراح بزرگی هستید که با این لحن گستاخانه مرا راهنمایی میکنید؟» واقعاً، او خیلی زحمت کشیده بود. «شما رفقا، تا وقتی که شما هستید، حرفتان را قطع کنید.»[۱۳۵] جر و بحث کردن با آن مرد ممکن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست باعث شود که حرفش را قطع کند، و بعدش چه؟» تامی با جدیت سرش را بالا آورد و گفت: «من اهل جر و بحث نیستم. فقط دارم میگم که خیلی حیفه که یه فرشتهی نجات رو انقدر درگیر کارهای غیرضروری کنیم که بهش آسیب بزنه، و من به این کار پایبندم! اما ادامه بده، پروفسور!» «من ادامه میدهم، هیچ ترسی ندارم! تو فکر میکنی من بیرحمم – اما ببین: اگر من بدانم که مشکلی در یک دستگاه وجود دارد، چه بهتر که با تلاش برای به کار انداختن آن، بفهمم چیست؟» او دوباره به معاینهاش پرداخت، در حالی که تامی سیگاری روشن کرد و در نزدیکیاش نشست و نگاه کرد.
بالاخره موسیو آهی کشید که نشان میداد تشخیصش آماده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. من صبر کردم تا او هم سیگاری روشن کند، سپس پرسیدم: «خب، دکتر، چقدر جدی؟» «شاید جدی نباشد، چون شکستگی ندارد. او از ناحیهی سومین پیچش پیشانی دچار ضربه مغزی شده که منجر به آفازی – که مطمئنیم آفمی بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست – و بدون شک آگرافی هم شده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست…» تامی فریاد زد: «صبر کن! اینجا دانشگاه بخارست نیست. اگر اصرار داری به ما بگویی، به جای اینکه این مرد را جایی که باید بخواباند، به سبک بچههای مهدکودک بگو!» با لحنی خشک و جدی پاسخ داد: «قبلاً هم برای بچهها گفتهام.» «پس خدا به دادشان برسد!» این را گیتس با زمزمه گفت، اما هیچ شوخی و خندهای در کار نبود.
اما خواب نبود. در خوابها، آدم[۱۳۳] انسان همیشه نمیتواند بداند که در حال خواب دیدن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، اما هرگز در دانستن اینکه چه زمانی بیدار بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، شکی ندارد. در حالی که به طرز مسخرهای به کورسوی امیدی چسبیده بودم که شاید سیلویا آنجا باشد، پرسیدم: «ممکن نیست زیر کف اتاق باشند؟» «خدا خیرتان بدهد، نه، آقا! به شما میگویم، آقای جک، آنها تا جایی که جرأت داشتند به آن جزایر نزدیک شدند و از کنارشان گذشتند – سالن زیبایی زنانه صادقیه دستهی کشتیهایشان؛ اول ارکیده را هدایت کردند ، همانطور که ما او را پیدا کردیم. به همین دلیل بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست که همه جا در بیشتر شب ساکت بود – اینجا کسی نبود که سر و صدایی راه بیندازد !» وقتی به آشپزخانه برگشتیم، نیمی از خدمهمان را دیدیم که دایرهوار به مرد زخمی نگاه میکردند. پرسیدم: «کیست، تامی؟» «شانس آوردم که خودِ آن رذل پیر نیست؟» او در حالی که دیگران را به عقب هل میداد و بلند میشد.
گفت: «عجیبتر از این حرفهبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، این غول سیاه اسکلههای کی وست شمبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست!» در حالی که از میان آن دو نفر رد میشدم و به او نگاه میکردم، فریاد زدم: «چطوری اومده اینجا؟» دوباره پرسیدم: «چطور اومده اینجا؟» اما تامی رفته بود. کسی بالشی زیر سرش گذاشته بود. چشمانش آرایشگاه زنانه زعفرانیه تهران باز بود و با همان حالت ملایم سابق به بالا خیره شده بود؛ به گمانم حالا غمگینتر شده بود، چون ماشین عظیم انسانی که کنترلش را در دست داشت، آسیب دیده بود. «چطور به اینجا رسید؟» سوال کلیام را تکرار کردم، این بار مستقیماً رو به او. لبهایش با صدایی عجیب، نسبتاً وحشتناک و نامفهوم تکان میخوردند و نگاهش خدمهی ما را در بر میگرفت، گویی به دنبال چهرهای میگشت. سپس انگار که منصرف شد و دستش را به آرامی روی پیشانیاش کشید.
داشتم دستور میدادم که او را به عرشه ببرند که تامی از میان نورافکن آشپزخانه صدا زد: «جک، زخمیهاتو بیار! پروفسور با لباسش اینجبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست!»[۱۳۴] همین که افراد ما برای اطاعت خم شدند، مرد بزرگ با برخبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستن آرام ما را غافلگیر کرد؛ و وقتی بالشهایی در مکانی سایهدار در بالا چیده شد، او مانند یک سگ مطیع و فرمانبردار روی آنها دراز کشید. موسیو، که کاملاً در موقعیت خود بود، فوراً مشغول شد. ویم و ارکیده هنوز در چنگ آرایشگاه زنانه در لویزان ویم بودند – یا بهتر بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست بگوییم که ارکیده در چنگ ویم بود . طنابهایی از میان قلابهای هر کدام عبور داده شده بود، بادبانها پایین کشیده شده بودند و هر دو قایق تفریحی بیحرکت در کنار هم حرکت میکردند . آن بخش از خدمهی ما که برای رسیدگی به این امور مانده بودند.
حالا مثل میمون از نردهها بالا آمدند، با لبخندی گشاده به من نزدیک شدند تا با من دست بدهند – اقدامی کاملاً غیرمنتظره که با این وجود مرا مجذوب خود کرد. شنیدم که موسیو به مرد سیاهپوست گنده گفت: «به روی صورتت دراز بکش.» او بیش از حد سرش شلوغ شده بود و انگشتانش همه جای جمجمهی مرد را لمس میکردند، اما به نرمی انگشتان یک زن. پرسید: «چه چیزی توجهت را جلب کرد؟» تامی که او هم کنارش زانو زده بود، توضیح داد: «بهت که گفتم نمیتونه حرف بزنه.» بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستاد با عصبانیت گفت: «و من از شما نپرسیدم. اگر نتواند چه! مگر میشود تلاشش را نبینم؟» «اما فایدهی اینکه گدای بیچاره را به تلاش واداری وقتی میدانی نمیتواند از این کار دست بکشد چیست؟ چرا به جای اینکه اذیتش کنی، به سراغ موارد نمیروی و درمانش نمیکنی؟» موسیو با لحنی منقطع گفت: «به آرایشگاه زنانه لویزان موارد خاص! درمانش کنید!
چقدر جراح بزرگی هستید که با این لحن گستاخانه مرا راهنمایی میکنید؟» واقعاً، او خیلی زحمت کشیده بود. «شما رفقا، تا وقتی که شما هستید، حرفتان را قطع کنید.»[۱۳۵] جر و بحث کردن با آن مرد ممکن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست باعث شود که حرفش را قطع کند، و بعدش چه؟» تامی با جدیت سرش را بالا آورد و گفت: «من اهل جر و بحث نیستم. فقط دارم میگم که خیلی حیفه که یه فرشتهی نجات رو انقدر درگیر کارهای غیرضروری کنیم که بهش آسیب بزنه، و من به این کار پایبندم! اما ادامه بده، پروفسور!» «من ادامه میدهم، هیچ ترسی ندارم! تو فکر میکنی من بیرحمم – اما ببین: اگر من بدانم که مشکلی در یک دستگاه وجود دارد، چه بهتر که با تلاش برای به کار انداختن آن، بفهمم چیست؟» او دوباره به معاینهاش پرداخت، در حالی که تامی سیگاری روشن کرد و در نزدیکیاش نشست و نگاه کرد.
بالاخره موسیو آهی کشید که نشان میداد تشخیصش آماده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. من صبر کردم تا او هم سیگاری روشن کند، سپس پرسیدم: «خب، دکتر، چقدر جدی؟» «شاید جدی نباشد، چون شکستگی ندارد. او از ناحیهی سومین پیچش پیشانی دچار ضربه مغزی شده که منجر به آفازی – که مطمئنیم آفمی بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست – و بدون شک آگرافی هم شده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست…» تامی فریاد زد: «صبر کن! اینجا دانشگاه بخارست نیست. اگر اصرار داری به ما بگویی، به جای اینکه این مرد را جایی که باید بخواباند، به سبک بچههای مهدکودک بگو!» با لحنی خشک و جدی پاسخ داد: «قبلاً هم برای بچهها گفتهام.» «پس خدا به دادشان برسد!» این را گیتس با زمزمه گفت، اما هیچ شوخی و خندهای در کار نبود.
- ۰ ۰
- ۰ نظر